بازم مادر زهرا اومد ! خدا می دونه که دوست دارم براش کاری انجام بدم اما نمی تونم دستم بسته است .
زهرا یکسال مدرسه ی ما می آمد اما جزو بچه های ناسازگار بود و سن عقلیش با سن تقویمی چند سال اختلاف داشت .
توی اون یکسال که با ما بود چه از دستش کشیدیم خدا می دونه و بس !
تا ازش غافل می شدیم بچه ها رو گاز می کند یا اونها رو به شدت می زد و تازه علاقه ی عجیبی به سطل آشغال داشت و مدام از تو سطل هر چه گیرش می آمد می خورد .
هر چه هم به مادرش می گفتیم که بیا و زهرا را ببر برای معالجه فایده نداشت آخر مادرش هم کم از زهرا نداشت .
اون سال زهرا مردود شد و بالاخره ما با هزار ترفند مادرش را وادار کردیم زهرا را به مرکز استثنایی ببرد و بعد انجام تست و معاینات حد سن عقلی او 4 ساله تشخیص داده شد و او در مهد کودک آنجا برای آموزش پذیزفته شد .
اما مادر زهرا از آن سال همیشه به ما سر می زند و التماس دعا دارد او زن جوانی است که مدتها نیز همسرش اورا ترک کرده بود و برای همین برای خرج زندگی دایما پیش این وآن دست دراز می کرد و من به خاطر جوانیش می ترسیدم به انحراف کشیده شود برای همین تا جایی که می توانستیم به او کمک می کردیم تا اینکه مجددا با همسرش بازم مادر زهرا اومد ! خدا می دونه که دوست دارم براش کاری انجام بدم اما نمی تونم دستم بسته است .
زهرا یکسال مدرسه ی ما می آمد اما جزو بچه های ناسازگار بود و سن عقلیش با سن تقویمی چند سال اختلاف داشت .
توی اون یکسال که با ما بود چه از دستش کشیدیم خدا می دونه و بس !
تا ازش غافل می شدیم بچه ها رو گاز می کند یا اونها رو به شدت می زد و تازه علاقه ی عجیبی به سطل آشغال داشت و مدام از تو سطل هر چه گیرش می آمد می خورد .
هر چه هم به مادرش می گفتیم که بیا و زهرا را ببر برای معالجه فایده نداشت آخر مادرش هم کم از زهرا نداشت .
اون سال زهرا مردود شد و بالاخره ما با هزار ترفند مادرش را وادار کردیم زهرا را به مرکز استثنایی ببرد و بعد انجام تست و معاینات حد سن عقلی او 4 ساله تشخیص داده شد و او در مهد کودک آنجا برای آموزش پذیزفته شد .
اما مادر زهرا از آن سال همیشه به ما سر می زند و التماس دعا دارد او زن جوانی است که مدتها نیز همسرش اورا ترک کرده بود و برای همین برای خرج زندگی دایما پیش این وآن دست دراز می کرد و من به خاطر جوانیش می ترسیدم به انحراف کشیده شود برای همین تا جایی که می توانستیم به او کمک می کردیم تا اینکه مجددا با همسرش دارد زندگی می کند .
مادر زهرا ، همسرش یک پیرمرد است که توانایی انجام کا را ندارد لذا هر چند وقت یکبار به مدرسه ی ما سر می زند تا شاید کسی به او کمکی بکند .
و باز او آمد ، آمد تا برای ماه مبارک رمضان مواد غذایی به او بدهیم ؛ خنده ای کردم و گفتم : ببین خیرین فعلا سرشان شلوغ است و وقت ندارند چیزی به کسی بدهند و ما هم شرمنده شما هستیم (البته سعی می کنیم او را دست خالی برنگردانیم ، و نباید فراموش شود که ما در یک محیط آموزشی هستیم نه یک مرکز خیریه )
به هر حال خدا کنه یک نفر پیدا بشه هدیه ای تقدیم این عزیزان بکنه تا ما در این ماه عزیز از خجالت خیلی از خانواده هایی که منتظر هستند در بیاییم
موضوع مطلب :